ماسک آدم ها، در جنگ رنگ می بازد
مجروحی را از اتاق عمل به ریکاوری تحویل دادند. رزمنده ای بر اثر اصابت خمپاره، پایش را از دست داده بود. همکارم آرام آرام موضوع را به رزمنده گفت. همه انتظار داشتیم که او بعد از شنیدن خبر، زار بزند و خودش را خالی کند اما او علی رغم دردی که تحمل می کرد، به آرامی گفت: “ فقط بگین کی می تونم به جبهه برگردم؟”
شب شده بود. عده ای در خواب بودند و عده ای هم بیدار. رزمنده ای زیر نور شمع با صدای گرم و دلنشین می خواند:
ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم/پوشیده چه بگوییم، همینیم که هستیم
یاد این حرف دکتر شریعتی افتادم که: خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز، من خود چگونه مردن را خواهم آموخت.مجروحی دیگر دعای توسل را می خواند مثل یک آوای موسیقی بود که از یک تخت شروع شد. تخت به تخت، بخش به بخش، اتاق به اتاق همه یک صدا می خواندند: “یا وجیها عندالله…”
اگر در آن لحظه کسی وارد بیمارستان می شد نجوای زیبای " یا سیدنا و مولانا ..." را بدون هیچ هماهنگی قبلی به وضوح می شنید. بارها و بارها شاهد زمزمه دعای توسل رزمنده ها در بیمارستان بودم. با آوایی محزون دعای توسل می خواندند. انگار حلقه اتصالی به وجود آمده و موجی را با خود به آن بالاها می برد.
این روزها خاطره کتاب " کفش های سرگردان" سهیلا فرجام؛ پرستارجنگ با روزهای کرونایی در کنار پرستاران مدافع سلامت با دستان دعاگوی مریضان همخوانی وصف ناشدنی را ایجاد کرده است. پرستاران جبهه سلامت مرگ غریبانه عزیزانی را از نزدیک می بینند که سالها پیش پرستاران دفاع مقدس با گوشت و پوست خود، جراحت و قطع اعضای بدن رزمندگان را از نزدیک لمس کرده اند. سهیلا فرجام فر؛ پرستار دفاع مقدس اصالتا آبادانی است. سال 1356 از دانشگاه پرستاری نیروی هوایی ارتش فارغ التحصیل شد. برای ادامه تحصیل به تهران آمد و از بورسیه نیروی هوایی استفاده کرد. در همان سال نیز به دلیل نیاز سازمان به همراه همسرش به پایگاه چهارم شکاری (پایگاه وحدت دزفول) عازم شد. به بهانه ایستادگی و پایمردی این سفید پوشان خستگی ناپذیر با وی گفت و گوی کوتاهی کرده ایم که می خوانید:
از ابتدای شروع جنگ بگویید؟
سال 1359 پیش از آغاز نخستین حملات رژیم بعث به خرمشهر و آبادان، مادرم خبر ازدواج دوست دوران دبیرستانم را داد. به همراه فرزندانم برای حضور در مراسم عروسی به خانه پدریم در مناطق پالایشگاه نفت آبادان رفتیم. اتفاقات و حوادث جنگ در عرض چند روز اتفاق افتاد و مجبور بودیم به بافت شهری آبادان نقل مکان کنیم. جنگ شروع شد و عراقی ها با میگ های جنگی در ارتفاع پایین آبادان را بمباران می کردند. در 31 شهریور از نزدیک شاهد بودم که میگ عراقی ارتفاعش را کم کرد و همشهریانمان که تا لحظاتی پیش به شادی در کنار هم زندگی میکردند در چشم بر هم زدنی به شهادت رساند.
قبل از روز شروع تاریخ تقویمی جنگ در آبادان چه می گذشت؟
در آبادان از دو هفته قبل در مرز سر و صدا می شنیدیم و به اصطلاح مردم آبادان می گفتیم لب شط خبرهایی هست. ما که تا آن زمان با جنگ بیگانه بودیم؛ دیدیم یک میگ عراقی تا بالای سرمان رسیده بود و شروع به آتش باران کرد. بله جنگ زودتر در آبادان شروع شده بود. همان موقع آمبولانس ها آژیر کشان به راه افتادند. و از پرستاران داوطلبانه درخواست کمک کردند.
شما داوطلب شدید؟
من هم ارتشی و هم پرستار (سوپروایزر بیمارستان) بودم و جایی که شما می بینید که هموطن شما در خطر مرگ و باید برای کمک به آنها بشتابی، درنگ نخواهی کرد و در ضمن با من بورسیه ارتش درس خوانده بودم. بنابراین به بیمارستان شیر و خورشید سابق آبادان رفتم که الان به نام شهید بهشتی نامگذاری شده است.
حال و هوای آبادان در ابتدای جنگ چگونه بود؟
مردم آبادان وحشت زده شده بودند و عراقی ها تا پشت راه آهن آمده بودند. کانالهای تلویزیونی کشورهای عربی از پیشروی دشمن تا خرمشهر خبر می داد. فاصله خرمشهر تا آبادان کم است. بنابراین پدر و دیگر مردان فامیل تصمیم گرفتند که زن و بچهها را از شهر خارج کنند. مردها در شهر ماندند و زنان و بچهها به منزل خالهام در بهبهان رفتند. بنابراین دو پسرم؛ با سن یک سال و نیم و نوزاد دو سه ماهه را به خانواده در بهبهان سپردم.
از وضعیت پایگاه هوایی دزفول در آن برهه زمانی بگویید؟
در همان روزها به پایگاه هوایی دزفول برگشتم. پایگاه مثل قبل نبود و حالت تدافعی و جنگی گرفته بود. پایگاه دزفول نزدیکترین قرارگاه به مواضع رژیم بعث عراق بود.جنگنده های ما در عرض سه دقیقه می توانستند به مناطق عراق بروند و برگردند. ما لشکر بیست و یکم حمزه را پشتیبانی می کردیم و در قرارگاه همدوش همسرم به مداوای مجروحین مشغول بودم. ما یکی از بیمارستان های مهم منطقه بودیم و باند پرواز داشتیم. همزمان هم در زمین و هم هوا خدمات پرستاری ارائه می دادیم، شیفت کاری در آن زمان مطرح نبود، همیشه آماده باش کامل بودیم.
خاطره ای از حضورتان در پایگاه دزفول به یاد دارید؟
در کتاب "کفش های سرگردان" خاطراتم را آورده ام. از پایگاه به ما ماموریت می دادند که مجروحان را با هواپیماهای "چهار موتوره سنگین" به بیمارستان تهران برای پذیرش منتقل و تحوبل دهیم .هر لحظه امکان زدن هواپیما بود بنابراین هر بار با وضو شهادتین را می گفتیم و بعد سوار بر هواپیما می شدیم. به یاد دارم همراه با سه مجروح با هواپیمای 130- C عازم تهران شدیم. سه مجروح روی سه برانکارد کف هواپیما قرار گرفتند. من هم با کیف دستی اورژانس، کنار مجروحان، کف هواپیما نشستم. مواظب حال بیماران همراهم بودم. سرم یکی را چک کردم. نبض دیگری را گرفتم. فشارخون یکی دیگر را در پرونده چارت کردم.مرتضی با رنگ و روی پریده و چشمان بی رمق تقاضای آب کرد. چیزی از زمان عملش نمی گذشت و طبق دستور پزشک نباید آب می خورد. هنوز آب خوردن برایش زود بود. گاز را در داخل کاسه آب فرو بردم. چلاندم و گاز مرطوب را بر لب هایش گذاشتم. به سختی نفس می کشید. وضع ریه هایش نامطلوب بود. هر از گاهی پلک هایش را باز می کرد و دوباره می بست. چند دقیقه بعد ملتمسانه می گفت:" خواهر آب، تشنه ام".
علی رغم دستور پزشک، گاز را این دفعه کمی آبدارتر روی لب هایش گذاشتم، طوری که حتی چند قطره آب در دهانش چکید. مرتضی لبخند کمرنگی زد و لحظاتی بعد چشم هایش به سقف هواپیما دوخته شد. با خودم گفتم در چه حال و هوایی است دست او را در دستم گرفتم. مچش را لمس کردم و نبضش را کنترل کردم. شنیدم که مرتضی زیر لب گفت: “السلام علیک یا امام حسین (ع)..." مرتضی به دیار باقی سفر کرده بود. انگارتازه به خودم آمدم. صدایش کردم مرتضی!...مرتضی !...
جواب نداد. نبض گرفتم، خبری نبود. ماساژ قلبی دادم؛ بی فایده بود. آینه جلوی دهانش گذاشتم. هیچ علامتی ازحیات در او نبود. او رفته بود.احساس می کردم که درونم آشفته است. دلم می خواست فریاد بکشم "خلبان"...!
صدا در گلویم شکسته شد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. نمی خواستم دو مجروح دیگر که کنار مرتضی خوابیده بودند، متوجه موضوع شوند.
با زحمت زیاد ساک دستی کوچکم را برداشتم و از پله های هواپیما با شانه های فرو افتاده پایین آمدم . هواپیما منتظرمان بود. همراه با دومجروح دیگر با آمبولانس به طرف بیمارستان حرکت کردیم. دو مجروح را به بیمارستان طرفه تحویل دادم.
جنگ از نگاه شما چگونه است؟
جنگ خشن است. در جنگ مسائل مادی و جانی از یاد می رود و فقط در آن لحظه آدم ها به هم کمک می کنند. همه ما آدم ها در مناسبت های اجتماعی یک ماسک هایی به چهره داریم اما در جنگ ماسک ها کنار می رود چون در جنگ مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است، همه همدل و همراه می شوند و دیگر پست و مقام و شرح وظایف کمرنگ می شود. زمانی که آمبولانس مجروحان می آمد و هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم. به خاطر حجم مجروحان پتو کف بیمارستان می انداختیم و سرم و بخیه می زدیم. من یک سال بیشتر در آبادان نبودم و بعد به بیمارستان مرکزی نیروی هوایی (بیمارستان فجر) منتقل شدم و همسرم به عنوان پرستار در جبهه ماند.
از خاطرات تلخ و شیرین جنگ برایمان بگویید؟
صدام دزفول را زده بود و صداهای وحشتناکی می آمد و موشک های 9متری را در کوچه های شش متری می انداخت. آژیرکشان آمبولانس ها به بیمارستان آمدند؛ بچه ای را بغل مادری دیدم که شبیه پسر خودم بود؛ در یک دستش پفک و در دست دیگرشیشه شیرش بود و مادرش با حالتی عجیب کودک را در بغل من هول داد. کودک ترکش خورده بود و یک لحظه فکر کردم،پسر خودم است ؛کودک را به پرسنل اتاق عمل سپردم. دوباره به اتاق عمل سر زدم. دکتر گفت کودک فوت شده. جلوی مادر کودک دو زانو نشستم. لال شده بودم و نگاه ام خیره به مادر مانده بود و بعد از لحظه ای همدیگر را بغل کردیم و مثل دو مادر جنگ زده به شدت در بغل هم گریه کردیم؛ کاری از دستمان بر نمی آمد.
در خاطراتتان از مجروح عراقی گفتید.
در دوران دفاع مقدس پزشکان و پرستاران، بین مجروحین و رزمنده های ایران و دشمن فرقی نمیگذاشتند و تمام سعی خود را برای حفظ جان مجروحین انجام می دادند.یک روز در بخش بودم، گفتند یک خلبان عراقی مجروح به بیمارستان آوردند. به اتاق خلبان عراقی رفتم. او رنگی زرد و پریده داشت. اسیر عراقی با پوست سبزه، چشم و ابرو سیاه، شبیه به همشهریان خودم بود. دلم می خواست سرش داد بزنم. در آن لحظه یادم افتاد وقتی که در منزل خاله ام در حال صبحانه خوردن بودیم، میگ های عراقی در ارتفاع پایین مردم را به رگبار بستند؛ همه مثل برگ خزان ریختند. همچنین دوران دبیرستان در درس فقه خوانده بودیم با یتیمان و اسیران مهربان باشید. فکرهای متناقصی همه از ذهنم گذشت و به خودم نهیب زدم که تو قسم خوردی. بالاخره بهش نزدیک شدم، زخمش را تمیز کردم. بعد ملحفه هایش را مرتب کردم. سرمش بمبه شده بود؛ گیره سرم راقطع کردم. شب قبل تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. آب کمپوت را داخل لیوان خالی کردم، قاشق قاشق داخل دهانش ریختم . اسیر، مات و مبهوت با دهانی نیمه باز نگاه می کرد. چیزهایی به زبان عربی گفت. سرم را تکان دادم و گفتم:"عربی نمی دانم.". او به انگلیسی تسلط داشت و ادامه داد: "من دشمن تو هستم چطور از من پرستاری میکنی؟". گفتم من پرستارم و وظیفهام حفظ جان آدم ها است و از اتاق خارج شدم. امروز پس از گذشت حدود 30 سال از جنگ، خوشحالم که جنگ تمام شده و در صلح و امنیت هستیم. خوشحالم که یک زن مسلمان ایرانی هستم و توانستم در آن لحظه خاص با خودم کنار آمده و به وظیفه انسانی ام عمل کنم.
وجه شباهت پرستاران دوران جنگ با پرستاران دوران کرونا را در چه می بینید؟
پرستاران و پزشکان دوران کرونا همانند پرستاران دوران هشت ساله دفاع مقدس در خط مقدم جبهه حضور دارند. امروز اگر وجود پرستاران فداکار و پر تلاش نبود، چه کسی به بیماران کرونایی رسیدگی می کرد و از نظر من همه این پرستاران ایثارگر و فداکار هستند. پرستاران ساعت های طولانی با پوشش لباس فضانوردی، ماسک روی صورت، شیلد، به مدت طولانی کار می کنند؛ مردم با ماندن در خانه ها به حفظ سرمایه های ارزشمند کشور- پرستاران و کادر پزشکی- کمک کنند. اگر هر کدام از این نیروهای پر تلاش و مخلص را از دست بدهیم، سال ها طول می کشد تا فردی دیپلم بگیرد و پرستاری بخواند و همین طور پزشکی که هفت سال باید عمومی بخواند و بعد تخصص بگیرد. ما چگونه می توانیم این نیروهای خدوم را جایگزین کنیم! به عقیده من مردم باید از حضور غیر ضروری در معابر، خیابان ها و مسافرت و عروسی ها ... خودداری کنند و با کادر پزشکی بیشتر همراهی کنند تا بتوانیم کرونا را در کشور مهار کنیم. من همیشه سر نماز برای همه کادر پزشکی و درمانی دعا می کنم.
انگیزه شما از بیان خاطراتتان در کتاب " کفش های سرگردان" چیست؟
من در برهه ای از تاریخ زندگی کردم که نسل های آینده باید بدانند چه اتفاقاتی در جنگ بر سر سرزمین و مردان و زنانشان آمده است. تا كنون اغلب خاطراتي كه از جنگ بازگو شده، توسط مردان رزمنده بیان شده و آثار زنان در اين زمينه به تعداد انگشتان دست هم نمي رسد. نقش زنان در بیان خاطرات جنگ کمرنگ بود و باید بدانیم زنان هم در جنگ و هم پشت جبهه چه ایثارگری هایی کرده اند؛ این بود که قلم به دست گرفتم و به عنوان راوی و هم نویسنده خاطراتم را نوشتم. علاوه بر اين هدف توصیف جريان زندگي در جنگ بود چرا كه ما واقعاً زير موشک باران عراق قرار داشتيم اما به زندگي و عشق نيز ادامه مي داديم.
جنگ را از نگاه سوم شخص نوشتید.
سعی کردم در کتابم چون دوربین فیلمبرداری عمل کنم؛ حتی کسانی که کتاب را مطالعه کردند، متوجه ارتشی بودن من نشدند؛ آنچه که در جنگ اتفاق افتاده بدون ردپایی از راوی و قضاوت و پیش داوری نوشته شده است. ما همه در جنگ یک واحد بودیم و فارس و ترک، بلوچ یا کرد و... همه رزمنده بودند. اگر این حس وحدت و برادری بین مردم شکل بگیرد، نتیجه آن هشت سال دفاع مقدس می شود که حتی یک وجب از خاک ایران را هم واگذار نکردیم.
کتاب تازه ای در دست دارید؟
کارهای تحقیقاتی زیادی چون نگارش زندگی نامه " شهید سید هادی فلسفی"، تحقیقات در زمینه "پزشکان نیروی هوایی" انجام داده ام اما از دو سال پیش به دلیل بیماری مغزی همسرم فعالیتم کمرنگ شده است.